داشت عيسي خري کبود به رنگ

شاعر : اوحدي مراغه اي

که نرفتي دو روز يک فرسنگداشت عيسي خري کبود به رنگ
با وجود چنان حضور و نمازمن شنيدم که در شبان دراز
خر خود را دويست بار به آببرد يکشب ز رحمت آن بيخواب
چشم عيسي ز رحم خواب نکردهر پيي کش ببرد آب نخورد
روزش از سر آن بپرسيدندجمع حواريان چو آن ديدند
گر شود تشنه جاي خفتن نيستگفت: او را زبان گفتن نيست
پيش جبار آب من ببردبار من برده، آب اگر نخورد
کو شود تشنه و نداند گفتمن سير آب چون توانم خفت؟
شفقت زمره‌ي خلايق راخواجگي بندگيست خالق را
مومياي شکستگان بودنداروي درد خستگان بودن
از هزاران يکي شود بينازير اين گرد خيمه‌ي مينا
داروي درد خويشتن سازدگر به درمان خويش پردازد
کند آماده ساز راهش راسهل گيرد جهان و جاهش را
پايمرد پيادگان باشددستگير فتادگان باشد
بهر بيچارگان کمر بندددر آزار و آز در بندد
ننهند در وجود بوالهوسينستاند زيادتي ز کسي
رخ بپيچد ز مردم آزاريپيش گيرد ره سبکباري
بدي نا نهاده بشناسدنيکي داد و داده بشناسد
ننهد در دراز دستي پايباز داند ستمگران را جاي
ورنه بر خود بدان که کردي جورگر تواني بديدن اين را غور
جز به نام رسول نپسندمعقد آن جوهري که ميبندم
امر اچار يارش از چپ و راستخواجه او بود و پادشاه خداست
گشته زان سايه نيز بعضي دوروين دگرها چو سايه از پي نور
هست ابري کش آب و نم نبودمنعمي کندرو کرم نبود
بي‌جگر يک درم نشايد بردزين جگر کوچکان همت خرد
که ز ذاتش کرم جدا نبودآن کريمي بجز خدا نبود
بي‌جواب و سال و منت و لافکرم اينست رفته قاف به قاف